روزشمار عملیات های دفاع مقدس

نوار زمان هشت سال جنگ تحمیلی

کد خبر : 55579
تاریخ خبر : 1403/11/11-16:46
تاریخ به روز رسانی : 1403/11/11-16:49
تعداد بازدید : 38
نسخه قابل چاپ

وای به حالت بختیار اگر امام دیر بیاد

صبح زود، روز دوازدهم بهمن که آمدن امام قطعی شده بود، از خانه زدیم بیرون. ترافیک بود و نمی شد با ماشین رفت. قاتی مردمی شدیم که پیاده به طرف میدان آزادی می رفتند. مردم شعار می دادند: وای به حالت بختیار، اگر امام دیر بیاد.

وای به حالت بختیار اگر امام دیر بیاد
نقطه نهایی انقلاب اسلامی ایران و نتایج سالها مبارزه با رژیم شاهنشاهی، از دوازدهم بهمن ماه ۱۳۵۷ همزمان با ورود تاریخی امام خمینی به کشورمان تا بیست و دوم بهمن ماه و روز سقوط رسمی نظام پادشاهی پهلوی رقم خورد که به دهه فجر انقلاب اسلامی نام گذاری گردیده است.

روایت سردار حسن انجیدنی
اول تیرماه سال ۱۳۴۹، آموزش ما توی پادگان شماره ۳ مهرآباد جنوبی که نزدیک سه راه آذری بود، شروع شد. آموزشگاه افسری و درجه داری با هم بود.
ما که ششم ابتدایی بودیم، دوره درجه داری می دیدیم و بعد از پایان دوره، گروهبان سه می شدیم. آن هایی که با سیکل آمده بودند، درجه گروهبان دومی می گرفتند. دیپلمه ها ستوان سوم می شدند.
دی ماه ۱۳۵۰ بود که خود را به پایگاه هوایی بوشهر معرفی کردم. در جلسات و کلاس های قرآن پایگاه شرکت می کردم. خیلی علاقه مند شده بودم و کنار قرائت و ترجمه، تفسیر می خواندم.
یک شب نوبت من بود که درباره آیات خوانده شده توضیح بدهم. آیات مربوط به عهدشکنی های یهود بود و دشمنی ای که بعد از بعثت با پیغمبر اسلام داشتند.
توی سخنرانی ها درباره مظلومیت مردم فلسطین و ظلم اسرائیل شنیده بودم. چیزهایی را هم توی کتاب خوانده بودم و نمی توانستم سکوت کنم.
شروع کردم به توضیح آیات و آخرش گفتم: چرا مسلمون ها این قدر بی خاصیتن؟ چرا نمی جنگن و اسرائیل رو از بین نمی برن؟ این همه مسلمون رو تو فلسطین کشتن و هنوزم دارن می کشن. زمین هاشون رو گرفتن و خونه هاشون رو خراب کردن و ما ساکت نشستیم و هیچ کاری نمی کنیم.
از فردای آن روز احساس کردم که بعضی ها از من فاصله می گیرند و سرد برخورد می کنند...دلیلش را نمی فهمیدم تا اینکه یک روز گفتند حفاظت اطلاعات احضارت کرده.
رفتم تو. بعد از یک ساعت معطلی، یک نفر لباس شخصی آمد و نشست روی صندلی رو به روی من و بدون مقدمه شروع کرد: سرگروهبان انجیدنی، نظامی خوب و منضبط، نمازخوان، ورزشکار و قهرمان کشتی. آخه حیف تو نیست؟ این اولین و آخرین تذکره. دنبال این چیزها نرو که آخر و عاقبت نداره.
توی پایگاه می گشتم و آدم های همفکر خود را پیدا می کردم. وقتی مطمئن می شدم که حفاظتی نیستند، نوارها را می دادم گوش کنند.
مدتی گذشت و جلسات مخفیانه مان شروع شد. دورهم جمع می شدیم. تبادل نظر می کردیم و به شاه و حکومت بدوبیراه می گفتیم.
بالاخره کسانی را پیداکرده بودم که مثل من فکر می کردند و دیگر تنها نبودم. این بار حواسم خیلی جمع بود که حرفی نزنم و کاری نکنم که برایم مشکل ساز شود.
معلوم نبود؛ با تذکری که از حفاظت گرفته بودم و فعالیت های ضد شاه خانواده ام، تأییدیه ازدواجم صادر شود. چند ماهی به همین شکل گذشت تا اینکه یک روز به من ابلاغ شد که نامه تأییدیه ازدواجم آمده است.
خیلی خوشحال شدم. معلوم بود که حفاظت نتوانسته بود، متوجه فعالیت های سیاسی من و خانواده نامزدم شود. شاید هم شده بود، اما برایشان اهمیت نداشت.
مرخصی گرفتم و رفتم نیشابور. عقد کردیم و ده ماه بعد یعنی تیرماه سال ۱۳۵۳ دست همسرم را گرفتم و آمدیم بوشهر.
سال ۱۳۵۵ بود. مأموریت های طولانی و گاه و بی گاه زندگی ام را به هم ریخته بود. همسرم تنها بود. باشگاه کشتی و جلسات قرآن و تفسیر همه تعطیل شده بود و از درس هایم عقب مانده بودم.
تا کلاس پنجم طبیعی (یازدهم) خوانده بودم و تا گرفتن دیپلم فقط یک سال مانده بود. با این مأموریت ها معلوم نبود چه بر سر من وزندگی ام می آمد.
از همه مهم تر اینکه شاه و حکومتش را شناخته بودم و فهمیده بودم چه ظلم و خیانتی به مردم و کشور کرده است. دیگر نمی توانستم بمانم و در نظامی که به شاه وابسته بود و شعار خدا، شاه، میهن می داد، خدمت کنم.
به محض اینکه از عملیات ظفار در عمان برگشتم، با همسرم صحبت کردم. گفتم که می خواهم استعفا بدهم و از ارتش جدا شوم...معلوم بود که او هم از اوضاع راضی نیست.
ارتش کارکنانش را به این سادگی رها نمی کرد. باجناقم که توی نیروی زمینی بود، گزارش استعفا داده بود، اما قبول نمی کردند. آخرش مجبور شد خودش را بزند به دیوانگی و برای خودش پرونده پزشکی درست کند تا بتواند رها شود. تقریباً ناامید شده بودم.
تیرماه سال ۱۳۵۶ بود. بالاخره بعد از یک سال با استعفایم موافقت شده بود. باورم نمی شد. نامه را بالا گرفتم و با خوشحالی از ستاد زدم بیرون.
نیسان وانت یکی از دوستان را گرفتم و وسایل خانه را بار زدیم. خیلی وسیله نداشتیم. خرده ریزها را هم ریختیم و با بوشهر خداحافظ کردیم و راهی نیشابور شدیم.
خانواده من و همسرم هم از این اتفاق خیلی خوشحال بودند. دیگر دوری و غربت و تنهایی و مأموریت تمام شده بود.

ورود امام
روزها می گذشت و توی نیشابور تظاهرات ادامه داشت. اوایل بهمن بود که خبر آمدن امام همه جا پیچید. همه نگران بودیم. هنوز دولت بختیار سرپا بود و حکومت نظامی برقرار.
آمدن امام به معنی سقوط کامل شاه بود. تهدید کرده بودند که هواپیمای حامل امام را منفجر می کنند، یا اجازه نشستن نمی دهند.
اما با تمام این تهدیدها، تصمیم امام برای آمدن جدی بود و می خواست در این اوضاع خاص در کنار مردم باشد.
بختیار فرودگاه های کشور را به روی پروازهای خارجی بست. مردم از سراسر کشور به تهران آمدند و تظاهرات کردند و می خواستند فرودگاه باز شود.
خیلی از روحانیون و شخصیت های سیاسی هم توی مسجد دانشگاه تهران تحصن کردند. دولت بختیار هم نتوانست مقاومت کند و ناچار فرودگاه را باز کرد.
من و علی اصغر(برادر زن) و چند نفر دیگر با ماشین رفتیم تهران. قرار بود ورود امام روز هشتم بهمن باشد، اما به تأخیر افتاد. ماهم رفتیم خانه یکی از اقوام توی خیابان افسریه و آنجا ماندیم.
صبح زود، روز دوازدهم بهمن که آمدن امام قطعی شده بود، از خانه زدیم بیرون. ترافیک بود و نمی شد با ماشین رفت. قاتی مردمی شدیم که پیاده به طرف میدان آزادی می رفتند. مردم شعار می دادند: وای به حالت بختیار، اگر امام دیر بیاد.
مسیر طولانی بود، اما کسی به این چیزها فکر نمی کرد. رسیدیم میدان آزادی. خیلی خیلی شلوغ بود. جمعیت چند میلیون نفری، فریاد می زدند و علیه بختیار شعار می دادند.
حدود ساعت نه و نیم صبح، هواپیمای امام به زمین نشست. مردم هلهله می کردند و صلوات می فرستادند. امام بعد از سخنرانی کوتاهی در فرودگاه، عازم بهشت زهرا (س) شدند تا در آنجا سخنرانی کنند.
ما هم با سیل جمعیت به سمت بهشت زهرا (س) راه افتادیم. توی جاده پر بود از ماشین و مردم. پیاده زدیم به خاکی و از توی مزارع اطراف بدو بدو خودمان را رساندیم بهشت زهرا.
تازه رسیدیم که هلیکوپتر امام آمد. جمعیت فشرده بود و نمی توانستیم جلوتر برویم. همان جا ایستادیم و سخنرانی امام را از بلندگوها شنیدیم و همان طور که رفته بودیم پیاده برگشتیم.

منبع : وردیانی، ابوالقاسم، اتاق سه گوش، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۲، صص ۴۷، ۶۱، ۶۲، ۶۳، ۷۱، ۷۴، ۸۱، ۸۲
برچسب ها : جنگ تحمیلی دفاع مقدس روزشمار دفاع مقدس رویدادها

نام*
ایمیل*
نظر*


© 1397 کلیه حقوق محفوظ است | طراحی وب سایت
x - »